...

همه می پرسند چیست در زمزمه مبهم آب ؟

چیست در همهمه دلكش برگ ؟

چیست در خلوت خاموش كبوترها ؟

 چیست در كوشش بی حاصل موج ؟

 چیست در بازی آن ابر سپید ، روی این آبی آرام بلند كه تو را می برد

 اینگونه به ژرفای خیال  چیست ؟

 در خنده ­ی جام كه تو چندین ساعت مات و مبهوت به آن می نگری ؟

 نه به ابر... نه به ...

 

خط فاصـــ ــ ــله

دنیـــا " را

به خط  فاصــ ــ ــله ها

 فروخـــــــتم

تا ابـــــــــــد ...

 

دنیــا را ،به تو فروخــتم..

با افتـــخــار ... 

چه کسی گفت خدا شاعر نیست  ...

زندگی رقص نجیبی ست

که از چشمه ی بودن، جاریست

رقص یک شا پرک بازیگوش

لای یک دسته گل ِ یاس معطر در باغ ...

رقص ِ یک نغمه ی آرام ِ اذان

که شبی باد میان من و این قبله پراکنده کند ...


رقص کِرمی شب تاب

که شبیه تپش ِ خورشید است ...

زندگی شعر نجیبی ست

که در دفتر ِ اندیشه ی این گنبد ِ دَوار

پر از قافیه است ...

چه کسی گفت خدا شاعر نیست  ... ؟؟

خداوندا یاریم کن

 

در ماه مهمانیت

درلحظه های ربانیت

در روزهای قرآنیت

 

درسحرگاه آسمانیت

درشبهای نورانیت

درلحظه های دل های بارانیت

 

بیاموزم بندگیت ...

یک پنجره برای من کافیــســـت ...

تو اکنون مالک قطعه ای از آسمانی

قطعه ای از بی کران.قطعه ای از بی نهایت ...

در دل دیوار اتاقت؛

نور متولد می شود و به وسعت اتاقت،جان می گیرد ...

بی صدا اما با شکوه

و هجوم هوای تازه که کسالت یک چهار دیواری را به طراوت یک پنجره،پیوند می دهد

مثل یک آغاز ، پس از پایان ... 

زیباست،نه ...!؟

.

.

.

هر پنجره ای زیباست ...

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیــــدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــی

در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایــی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره ها

سرشار می کنــــــــــــــد

و می شود از آنجـــــــــــا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کـرد

یک پنجره برای من کافیــســـت ...

دل نوشت:

 دخترک تنها سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را به شکوفه‌ها، به باران برسان سلام ما را

گاه ...

هنگامی که:

تمام بهشت را با نگاهی براندام درخت

پنجره اتاقم تجربه می کنم

چرا ناراحت باشم؟

وقتی که:

بهترین موسیقی ها را درسکوت اتاق

کوچکم می شنوم

چراغرق شادی نباشم؟

گاه:

 یک لبخند،آن قدر عمیق می شود

که گریه می کنم ...

گاه:

یک نغمه،آن قدر دست نیافتنی است

که با آن زندکی می کنم

گاه:

یک نگاه آن چنان سنگین است،که

چشمانم،رهایش نمی کنند

گاه:

یک عشق آن قدر ماندگار است،که

فراموشش نمی کنم...

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم ...

...............................................................

پ ن:چه دعایی کنمت بهتر از انکه خدا پنجره باز اتاقت باشد ...

می نویسم باران ...

می نویسم باران

تن تب دار پنجره بی قرار می شود ...

می نویسم باران

گونه های سرخ از آتش شرمم ، شعله می گیرد ...

می نویسم باران

تو لبخند می زنی

باران می گیرد ...

سکوت شیشه می شکند

و گونه هایم دل می بندد به نیم دایره ی لب هایت

خدایا ...

امروز روی تخت سیاه و سپیدم نشسته بودی و برایم نقاشی می کشیدی و من عاشقانه خیره به انگشتان ماهرت بهار را آرزو می کردم ، دلتنگ فصل آغازم شده ام این روزها ، کمی سبز قرض می دهی مرا تا چشمانم را به لطافت مهمان کنم ؟

ستاره ها یک به یک خاموش می شوند و تو می مانی و ماه و آسمانی که آبیش را قرض داده به صبح  وقتی که با ماه تنها شدی ، آرام پرده را کنار می زنم و برایت دستی از شوق تکان می دهم ، آسمان است و ماه و تو و تک ستاره ...

دریا بالا امد ...

آنقدر که ...

در قاب پنجره جای گرفت ...

نمی دانم ...!

شاید هم پنجره پایین رفت

تا دریا را به من نشان بدهد

بالاخره از این اتفاق ها می افتد

وقتی که تو نباشی ... 

ســـ ــلـــ ـــ ـام

سلام ... بعد از فاصله ای بسیار امدم به یاد روزها ... خاطره ها ... به یاد خـــط هایی که همیشه     فـاصــ ـــ ـله ای آنها را از هم جدا می کند ...

به یاد روزهایی که من بودم و لحظه هایی که کنار خـط فـاصـ ــ ـله های سرنوشتم با روح من آمیخته شدند و خاطره هایی که ... !


به یاد کفشدوزکی که اهسته در پی خیال میرود امده ام ... 

به یاد سایه که اگر نبود من نیر نبودم ... تازگی ها از سکوت دلی می گوید که بی قرار است ...
امده ام از نهیبی بگویم که به سکوتی زده شدو شاید نمی دانست برای گفتن نا گفته ها باید دور خیزی داشت به آنجا که نور است و نور است ونور ...


امروز دوباره آمده ام ... آمده ام بگویم من و تنهایی هایم اشک هایمان را به بهای عشق فروختیم ...
امشب کنار خلوت برکه نشستم و خود را به منزلگه مقصود رساندم تا رفیق نیمه راه نبا شم وردپای خورشید را پیدا کنم ...

شاید این بغض تنهایی کنار بیت بیت غزل هایم فرو ریزد ... امروز یک بار دیگر امده ام حرف های دل بزنم و بگویم دوست من سلام ...

...............................................

پ ن:از همه اونایی که نشد اسمشونو تو این اپ بیارم معذرت میخوام فقط خواستم یادی کرده باشم

از مهربونیای همتون ...

کاش هوا بارانی می شد ...

کاش باران ببارد دلم تنگ باران است بارانی که بشوید راه را بشوید دل بشوید چشم ... .

کاش باران بودی ... کاش !

کاش باران می بارید آنوقت من و تو زیر چتر هم تا صبح کنار سکوت آسمان می ماندیم

ولی این کاش ها تموم شدنی نیست ...

کاش روزی می آمد که این باران بهانه ی دیدار دوباره مان شود

کاش روزی می آمد تا رعد و برق زندگی معنی با تو بودن را توی نگاهم برق می زد و قریاد می کشید

کاش روزی می آمد تا دلیل تمام ای کاش ها را زیر همان چتر از تو می پرسیدم

کاش قلب ها در چهره ها پیدا بود ...

کاش در خیال من در دفتر روزگار چو آفتاب تک ستاره می شدی

کاش می فهمیدی که تو باران بودی کاش می دانستی که سکوتت تلخ است آه این دیوار است ...

کاش می فهمیدی که شبی قلب مرا باران بود

کاش میان من و تو هیچ پلی نبود

تا برایت از درد می گفتم

کاش آخرین برگ سفر نامه ی باران زمین چرکین نبود ...

کاش هوا بارانی می شد تا خاطراتم را پاک می کرد ...

آنوقت دوباره روئیدن را یاد می گرفتم ...

کاش باران رویم را زمین نیندازد و ببارد ...!!!

خواب يا بيدار ...

گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،

بيدارم؛

گاهگاهي نيز،

وقتي چشم بر هم مي گذارم،

خواب هاي روشني دارم،

عين هشياري ...

آنچنان روشن كه من در خواب،

دم به دم با خويش مي گويم كه

بيداري ست ، بيداري ست، بيداري ...

 

اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار،

پيش چشم اين همه بيدار،

آيا خواب مي بينم؟

اين منم، همراه او؟

بازو به بازو،

مست مست از عشق، از اميد ؟

روي راهي تار و پودش نور،

از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟

 

اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا

خواب يا بيدار،

جاوداني باد اين رؤياي رنگينم ...

..............................................................................

 بيائيداز شوره زار خوب و بد برويم

چون جويبار، آئينه روان باشيم: به درخت، درخت را

پاسخ دهيم!

و دو كران خود را هر لحظه بيافرينيم، هر لحظه رها سازيم

   برويم، برويم و بيكراني را زمزمه كنيم ...

نزدیک آی ...

بام را بر افکن ، و بتاب ، که خرمن تیرگی اینجاست

بشتاب ، درها را بشکن ، وهم را دو نیمه کن ، که منم هسته ی این بار سیاه

 اندوه مرا بچین ، که رسیده است ...

دیری است ، که خویش را رنجانده ایم ، وروزن آشتی بسته است

مرا بدان سو بر به صخره ی برتر من رسان ، که جدا مانده ام

به سرچشمه ی « ناب» هایم بردی ، نگین آرامش گم کردم ، و گریه سر دادم

فرسوده ی راهم ، چادری کو میان شعله ی و باد دور از همهمه ی خوابستان ؟

و مبادا ترس آشفته شود ، که آبشخور جاندار من است

و مبادا غم فرو ریزد ، که بلند آسمانه ی زیبای من است

صدا بزن ، تا هستی بپا خیزد ، گل رنگ بازد ، پرنده هوای فراموشی کند

تو را دیدم ، از تنگنای زمان جستم . ترا دیدم ، شور عدم در من گرفت

و بیندیش ، که سودایی مرگم. کنار تو ، زنبق سیرابم

 دوست من ، هستی ترس انگیز است

به صخره ی من ریز ، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خزه ی نامم

بروی ، که تری تو چهره ی خواب اندود مرا خوش است

غوغای چشم و ستاره فرو نشست ، بمان تا شنوده ی آسمان ها شویم

بدرآ ،بی خدایی مرا بیاگن ، محراب بی آغازم  

نزدیک آی ، تا من سراسر ( من ) شوم ...

.......................................................................

پ ن: بی تابی انگشتانم شور ربا یش نیست ، عطش آشنایی است  ...

مهربانی را بياموزيم ...

مهربانی را بياموزيم

فرصت آيينه ها در پشت در مانده است

روشنی را می شود در خانه مهمان کرد

می شود در عصر آهن

- آشناتر شد

سايبان از بيد مجنون ،

- روشنی از عشق

می شود جشنی فراهم کرد

می شود در معنی يک گل شناور شد

مهربانی را بياموزيم

موسم نيلوفران در پشت در مانده است

موسم نيلوفران يعنی که باران هست

يعنی يک نفر آبی است

موسم نيلوفران يعنی

يک نفر می آيد از آن سوی دلتنگی

می شود برخاست در باران

دست در دست نجيب مهربانی

می شود در کوچه های شهر جاری شد

می شود با فرصت آيينه ها آميخت

با نگاهی

با نفس های نگاهی

می شود سرشار - 

- از رازی بهاری شد

دست های خسته ای پيچيده با حسرت

چشم هايی مانده با ديوار روياروی

چشمها را می شود پرسيد

آسمان را می شود پاشيد

می شود از چشمهايش ...

چشمها را می شود آموخت

می شود برخاست

می شود از چارچوب کوچک يک ميز بيرون شد

می شود دل را فراهم کرد

می شود روشن تر از اينجا و  اکنون شد

جای من خالی است

جای من در عشق

جای من در لحظه های بی دريغ اولين ديدار

جای من در شوق تابستانی آن چشم

جای من در طعم لبخندی که از دريا سخن می گفت

جای من در گرمی دستی که با خورشيد نسبت داشت

جای من خالی است

من کجا گم کرده ام آهنگ باران را ؟!

من کجا از مهربانی چشم پوشيدم؟!

می شود برگشت

می شود برگشت و در خود جستجويی داشت

در کجا يک کودک ده ساله در دلواپسی گم شد ؟!

در کجا دست من و سيمان گره خوردند؟!

می شود برگشت

تا دبستان راه کوتاهی است

می شود از رد باران رفت

می شود با سادگی آميخت

می شود کوچکتر از اينجا و اکنون شد

می شود کيفی فراهم کرد

دفتری را می شود پر کرد از آيينه و خورشيد

در کتابی می شود روييدن خود را تماشا کرد

من بهار ديگری را دوست می دارم

جای من خالی است...

جای من در ميز سوم ، در کنار پنجره خالی است

جای من در درس نقاشی

جای من در جمع کوکبها

جای من در چشمهای دختر خورشيد

جای من در لحظه های ناب

جای من در نمره های بيست

جای من در زندگی خالی است

می شود برگشت

اشتياق چشم هايم را تماشا کن...

می شود در سردی سرشاخه های باغ

جشن رويش را بيفروزيم

دوستی را می شود پرسيد

چشمها را می شود آموخت

مهربانی کودکی تنهاست

مهربانی را بياموزيم...

باران باش ... !!!

اگر یادمان بود و باران گرفت نگاهی به احساس گلها كنیم

 بگذار این راه راه من باشدو این جاده جاده ی من

بگذار غرق شوم در دستان سرد نمناك این ابر

بگذار تا بگریم بر تنهایی دستان بی رمق كویر

بگذارعاشق شوم بر باد سرد پاییزی

بگذار آرام گیرم در آغوش سیاه شب

بگذار نصیحت كنم گلبرگ های عاشق را

بگذار بگویم از باران از شب از ماه

بگذار ابر عاشق شود ، ببارد ، برسد به معشوق ،زمین

بگذار ابر ببارد بر گیسوان بید ، بی پروا و عاشق، تر كند لبان سرخ گل ها را

بگذار برگ هایی از جنس طلا برقصند در آغوش باد در بزم ابر

بگذار احساس كنم پاكی شبنم را بر گلبرگ

بگذار بخندم بر كودكی دنیا به بزرگی زمین

بگذار نگاهت در نگاهم غرق شود

بگذار شاید فردا زنده تر از امروز

بگذار زمین ناز كند ، باد فریاد كشد ، ابر در فراق بسوزد

بخار گرفته است دلم از سرمای این شب اما

چشمان تو همه چیز را از پس این پنجره ی

بخار گرفته از سپیدی غم می بیند

بگذار بفهمم این ضجه ا ز آن كیست كه درون را پاره می كند

بگذار بفهمم ، بدانم جغد شوم بر سر شاخه ی خشكیده ی باغ

به كدامین گلبرگ خیره شده

بگذار بدانم ابر چرا عاشق ، برگ چرا بی روح

بگذار بدانم كجایی تا كه هر روز به شوق دیدنت به كنار بركه

خیره در زیبایی چشمانت غرق نشوم …  

………………………………………………………………………………….

باران باش !!!

باران باش و غرور و تکبر را از قلب ها پاک کن تو که می توانی جاده های بی سواری را آب ده تا فردا مسافران بر روی جاده ها بشکفند ! ببار و کویر را سیراب کن تا دیگر هیچ کویری وجود نداشته باشد . اگر برای همیشه باران باشی قول می دهم همه جا سبز شود . همان رنگی که همه انتظارش را می شکند.

باران باش ببار ...

باید دلی به وسعت دریا داشت…

…باید به فکر غصه گل ها بود
فکر غروب ساکت یک خورشید…

 باید ز درد آینه ویران شد…

از غصه ی سپیده به خود لرزید…

باید به فکر کوچ پرستو بود…

 در فکر یک کبوتر بی پرواز…

باید به جای یک دل تنها بود…

 آرام و ارغوانی و بی آغاز…

 باید به حرمت غم یک گلدان
 آشفته بود و خم شد و ویران شد…

 وقتی دلی ز غربت غم تنهاست
 باید شکسته گشت و پریشان شد…

باید میان خاطره کودک…

چیزی شبیه لطف عروسک بود…

 باید برای پنجره ای تنها…

یک سایبان ز ساقه ی پیچک بود…

باید برای تشنگی یک یاس…

 زیباتر از تصور باران شد
بابد برای تازه شدن گل داد…

 تسکین روح خسته ی یاران شد…

باید فضای نیلی رویا را…

گاهی برای پونه مهیا کرد
باید هوای سرخی رز را داشت
از آسمان ستاره تمنا کرد
 
باید ترانه های رهایی را
 در کوچه های عاطفه قسمت کرد
 باید فدای خنده ی یک گل شد...
در خوابهای آینه شرکت کرد
...
 باید به خاطر گل یخ پژمرد
 فکر پرنده های طلایی بود
...
 باید سکوت آینه را فهمید
 …
در انتظار صبح رهایی بود
باید به فکر حسرت شبنم بود…

 فکر سپیدی غزل یک یاس…

فکر پناه دادن یک لاله…

فکر غریب ماندن یک احساس…

باید میان خواب گلی گم شد…

 آیینه بود و عاشق بارانی…

باید شبی ز روی صداقت رفت…

 در کلبه ی نسیم به مهمانی…

 باید برای پونه دعایی کرد…

 زیر عبور تند زمان تنهاست…

باید شنید قصه ی دریا را…

 تا دید او برای چه در غوغاست…

 باید به فکر عمر شقایق بود…

فکر نیاز آبی نیلوفر…

 فکر هجوم ممتد یک اندوه…

فک هوای ابری چشمی تر…

باید به فکر زردی دلها بود…

فکر حضور دائمی پاییز…

 فکر غریب بودن شمتی برف…

 باریدنی عجیب و کم و یکریز…

 باید برای عاطفه فکری کرد…

 پشت حصار فاصله ها مانده…

 آیا کسی به تازگی از احساس…

شعری برای تازه شدن خوانده ؟…

باید به فکر رسم نوازش بود…

آرام ومهربان و تماشایی…

 باید برای عاطفه شعری ساخت…

با خانه های آبی و رویایی…

باید فشرد دست محبت را…

 آن گاه آسمانی و زیبا شد…

وشد شهد عشق ز یک چشمه…

 با احترام دریا شد…

باید پناه و پر از احساس…

باید دلی به وسعت دریا داشت…

باید به اوج رفت و برای دل…

یک خانه هم همیشه همانجا داشت…

.....................................................................................

من دلم میخواهد
بنویسم ز کتاب دل خود
و بپرسم از تو
ماجرای دل تنهای خدا
خنده هایت زیباست
دستهایت رنگ تبسم دارند
نیست در باورم آهنگ خزان
تو از این چشم من اکنون، غزل مهر بخوان…

پ ن: بهاري كن مرا جانا! كه من پابند پاييزم.

پ ن:موندم ... ! چون یه نفر قصه ای از سرنوشت خوند سرنوشتی  که تلخ بود اما ... 

انگار هنوز هم باران درمان است ...

... و حال شده ام مردی با آرزوهایی بزرگ...اما خسته...

... دلم پرواز می خواهد...

... دیگر کوله ام خالیست...

... دیگر صدای باران هم درمان نیست...

... باید بروم...

... جای من اینجا نیست...

... بروم آنجایی که باران از اوست...

... جایی فراسوی ابرها...

... آنجا که سنگها هم نفس می کشند...

راهها به دو راهی ختم نمی شوند...

... و دستها تنها برای دستگیری دراز می شوند...

... و آغوشها تنها برای نوازش باز می شوند...

... آنجا که بوی یاس را به ارزش محبت می فروشند...

... و آنجا که مردمش می دانند... خط گندم يعنی ...

نيمی بردار و نيمی ببخش...

... آنجا که روح... جسم را نگه می دارد..

و آنجا که آبی نیست ... 

آبی تر است...

... آنجا که دیگر نفس نیست...

... همه اش عشق است و عشق است و عشق...

... اما نه....

... هنوز قلم به دستانم چسبیده...

... انگار هنوز هم باران درمان است...

... رهگذر...دیگر چیزی از کوله ات باقی نمانده...

گویی پایان راهی...

... یادت باشد... در انتظار باران باشی... کفشهایت تشنه اند...

... یادم باشد... در انتظار آسمان بنشینم…

خاک همیشه خشک است...   


... یادم باشد... در انتظار خورشید بنشینم...

ماه همیشه تاریک است...


... یادم باشد... در انتظار گندم بنشینم..

نان همیشه تلخ است...


... یادم باشد... در انتظار نگاه بنشینم..

زبان همیشه دروغ است...


... یادم باشد... در انتظار دوست بنشینم..

بی گانه همیشه خسته است...

... یادم باشد ... در انتظار او بنشینم..

او همیشه هست…

 همیشه مهربان است  ...

                              ...........................................................................                                   

دلتنگي هاي ادمي را

باد ترانه ايي مي خواند

روياهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي گيرد

و هر دانه برفي به اشكي نريخته مي ماند

سكوت سرشار از ناگفته هاست

سرشار از حركات ناكرده است

اعتراف به عشق هاي نهان

و شگفتي هاي بر زبان نيامده

در اين سكوت حقيقت ما نهفته است.  

پ ن: نمي خواهم شاعر باشي ، باران باش!

عشق صدای فاصله هاست ....

همیشه فاصله ای هست

اگرچه منحنی آب بالش خوبی است

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر ،

همیشه فاصله ای هست

دچار باید بود وگرنه زمزمه ی حیات میان دو حرف

حرام خواهد شد

و عشق

سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست

و عشق

صدای فاصله هاست

صدای فاصله هائی که غرق ابهامند

نه ،

صدای فاصله هائیست که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر

همیشه عاشق تنهاست

و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.

کجاست سنگ رنوس؟

من از مجاورت یک درخت می آیم

که روی پوست آن دستهای ساده غربت

اثر گذاشته بود :

به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است ... 

.............................................................................................. 

مادرم برایم افسانه می گفت...
پر از شیدایی زمانه ؛لبریز از افسونگری جانانه
ومن غافل از گذر عمر؛ در كنار جویبار زمانه؛ تنها سراپا گوش بودم.
روزگار همچنان می نوشت و من شدم افسانه...
من در خیال خود ان رود خروشان بودم وجوانیم سنگهای صیغلی خفته در بستر روزگار.
اما من تنها افسانه ای از ان روزها و رودها بودم...
با خاطراتی خیس كه دیگر با چشم جان هم خوانده نمی شدند.
من همان روزها هم افسانه ای كهنه بودم كه
بارها و بارها در گذشته های دور نوشته و فراموش شده بودم و
غافل در تكراری جدید ؛از بوی ماندگی ان؛ سرمست می شدم و خیره در چشمان معصوم كودكم برایش افسانه می گفتم:
افسانه ی قدیمی زندگی را  ...

من به سر وقت خدا مي رفتم

رفته بودم سر حوض

تا ببينم شايد، عكس تنهايي خود را در آب،

آب در حوض نبود.

ماهيان مي‌گفتند:

هيچ تقصير درختان نيست.

ظهر دم‌ كرده‌ تابستان بود،

پسر روشن آب، لب پاشويه نشست

و عقاب خورشيد، آمد او را به هوا برد كه برد.

به ‌درك راه نبرديم به اكسيژن آب.

برق از پولك ما رفت كه رفت.

ولي آن نور درشت،

عكس آن ميخك قرمز در آب

كه اگر باد مي آمد دل او، پشت چين‌هاي تغافل مي ‌زد،

چشم ما بود.

روزني بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت كن

و بگو ماهي‌ها حوضشان بي‌آب است.

باد مي رفت به سر وقت چنار.

من به سر وقت خدا مي رفتم.

خدا مي داند که چقدر سخت تلاش کرده اي وقتي سخت گريسته اي و قلبت مملو از درد دست خدااشک هايت را شمرده است وقتي احساس مي کني که زندگيت ساکن است و زمان در گذر است خدا انتظارت رامي کشد وقتي هيچ اتفاقي نمي افتد و تو گيج و نا اميدي خدابرايت جوابي دارد اگر نا گاه ديدگاه روشني را در مقابلت آشکار سازد و اگر بارقه ي اميد در دلت جرقه زد خدا در گوشت نجوا کرده است وقتي اوضاع رو به راه مي شود و تو چيزي براي شکر کردن داري خدا تو را بخشيده است وقتي اتفاقات شيرين و دلچسبي رخ داده است و سرا سر وجودت لبريز از شادي گشته است خدا به تو لبخند زده است به ياد داشته باش هر جا که هستي و با هر احساسي خدا مي داند

دلم برای خدا تنگ شده است

 

دلم برای جنگ‌های لوله خودکاری

دلم برای شیطنت‌های کودکی

و ایستادن‌های مکرر

پشت در دفتر

دلم برای معلم‌هایی که عاشقانه

آزردنم

وعشق‌هایی که بی‌بهانه آزردم‌شان

و از همه بیشتر

دلم برای خدا تنگ شده است.

من هر روز در تلاشم تا

خاطرم بماند،

و تو هر شب دعا می‌کنی

که فراموش کنی!

خاطرات‌مان، چه بلاتکلیف‌اند!!!

برای اثبات بهترین بودنت،

چند رای باید خرید

تا انتخابات قلب تو

عادلانه برگزار شود؟!

دیر زمانی است که سکوت کرده‌ای!

عاشق توفان پس از این آرامشم.

چیزی بنویس!

حرفی بزن!

این بار نپرس،  

                                                        تو بگو! چه خبر؟ »

               ..........              .......................................................             ...........

اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت ،‌ دلگیر مباش که نه تو گنهکاری نه او او دلش برای پذیرش مهربانی تنگ است‌، گناه از او نیست،‌ تو هم با تمام مهربانیت زیباترین معصوم دنیایی، پس خود را گنهکار نبین.

من عیسی نامی میشناسم ده بیمار را در یک روز شفا داد و تنها یکی سپاسش گفت.
من خدایی می شناسم ابر رحمتش به عمر زمین و زمان باریده‌، یکی سپاسش می گوید و هزاران نفر کفر می گویند.
پس چرا می پنداری بهتر از آنچه عیسی و خدای عیسی را سپاس گفتند از تو برای مهربانیت قدردانی می کنند؟

پس از ناسپاسی‌شان نرنج، اما برای شادی دلشان بکوش؛ که با مهربانی روح تو آرام می گیرد.‌ تو با مهرت بال و پر می گیری.‌ خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد.
"دوست بدار نه برای آنکه دوستت بدارند".
  تو به پاس زیبایی عشق، عشق بورز

آینه گفت دوست دارم

آینه منو برداشت... شروع کرد بهم نگاه کردن... دستی به موهاش کشید... یقشو درست کرد... دهنشو کش داد تا دندوناشو ببینه... گرد و خاک های فرضی رو شونه هاشو تکون داد... صداشو صاف کرد...کلشو آورد جلوم ...برام شکلک درآورد... منم براش شکلک درآوردم ...خندید... منم خندیدم... یهو خندش وایستاد.... میخواستم ببینم برا چی دیگه نمیخنده منم دیگه ساکت شدم...

 

اومد بره... گفتم آینه باهام قهری...؟ سرشو انداخت پایین ولی هیچی نگفت... سرشو گرفتم بالا زل زدم تو چشاش... بهش گفتم چقدر چشات قشنگه آبی آبی مثه دریا... اشک تو چشاش جمع شد ولی بازم هیچی نگفت ...بهش گفتم دیگه دوسم نداری ...دوباره سرشو انداخت پایین ...گفت قلب تو سیاهه... گفتم خودت چی قلب تو سیاه نیست ...؟دستشو از دستم جدا کرد ...اما آینه نیفتاد...اما نشکست ...

 

بهم گفت پشت سرتو ببین ...نگاه کردم ...خودم بودم ...ولی کوچیک شده بودم... کوچیک کوچیک ...انگار هنوز مدرسه نمیرفتم... سفید سفید ...مثه نور...نزدیکش شدم ...نزدیک و نزدیک تر... اینقدرکه دیگه منم شدم مثه اون... کوچیک کوچیک... سفید سفید... آینه افتاد... این بار شکست... نیم خیز نشستم...تو آینه پر از ترک خودمو دیدم که خرد شده بودم... آینه گفت دوست دارم

خدا هنوز آن بالا با توست

سه چیز در زندگی هیچ گاه باز نمی گردد: زمان, کلمات و موقعیت ها

سه چیز در زندگی نباید از دست برود : آرامش, امید و صداقت

سه چیز در زندگی همیشه قطعی نیستند:  رویا ها, موقعیت ها و شانس

سه چیز در زندگی از با ارزش ترین هاست:  عشق, اعتماد به نفس و دوستان

شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند.

عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند.

دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند

و بخند که خدا هنوز آن بالا با توست

گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند شب سلیس است و یکدست و باز شمعدانی ها و صدا دار ترین شاخه فصل ماه را می شنوند پلکان جلو ساختمان در فانوس به دست و در اسراف نسیم گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را چشم تو زینت تاریکی نیست پلکها را بتکان کفش به پا کن و بیا و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و زمان روی کلوخی بنشیند با تو و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

 

ای دیوانه لیلایت منم

یک شبی مجنونی نازش را شکست                بی وضو در کوچه لیلا نشت  

عشق ان شب مست مستش کرده بود           فارغ از جام الستش کرده بود

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای                    بر صلیب عشق دارم کرده ای

خسته ام زین عشق دلخونم نکن                   من که مجنونم تو مجنونم نکن

                                   مرد این بازیچه دیگر نیستم  

                                  این تو و لیلای تو...من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم                         در رگت پیدا و پنهانت منم

سالها با جور لیلا ساختی                          من کنارت بودم و نشناختی

                                    !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

گنجشک و خدا...

گنجشک با خدا قهر بود...روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي هستم که دردهايش را در خود نگاه ميدارد….. و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشک هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي کسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم کجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه کلامش بست. سکوتي در عرش طنين انداخت فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:ماري در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمين مار پر گشودي. گنجشگ خيره در خدائيِ خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي! اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چيزي درونش فرو ريخت … هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد.  

با توام ای سهراب

با توام ای سهراب ، ای به پاکی چون آب یادته گفتی بهم : تا شقایق هست زندگی باید کرد نیستی سهراب ببینی که شقایق هم مُرد دیگه با چی کسی رو دلخوش کرد یادته گفتی بهم اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا که مبادا ترکی بردارد چینی نازک تنهایی تو اومدم آهسته نرم تر از پر قو خسته از دوری راه خسته و چشم براه یادته گفتی بهم عاشقی یعنی دچار فکر کنم شدم دچار تو خودت گفتی چه تنهاست ماهی اگه دچار دریا بشه آره تنها باشه یار غم ها باشه یادته می گفتی گاه گاهی قفسی می سازم ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهائیمان تازه شود دیگه حتی اون شقایق که اسیر قفسه صاحب یک نفسه نیست که تازگی بده ، این دل تنهائی من پس کجاست اون قفس شقایقت ، منو با خودت ببر با قایقت راستی می گفتی کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود آره کاشکی دلشون شیدا بود من به دنبال یه چیز بهترینم سهراب تو خودت گفتی بهم بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

من_خط فاصله_تو

منو بگیر از این روزای در به در
از این روزا از این شبای بی ثمر
منو ببر به خاطرات رفتمو
روزایی که تو جا گذاشتی پشت سر
تو کوچه ها نمی شه بی تو پرسه زد
خیابونا غریب و غم گرفته ان
کجا برم چرا نمی رسم به تو ؟
کجایی پس چرا نمی رسی به من؟
حالا که نیستم اشکاتو کی پاک کنه
کی عاشقونه می نویسه اسمتو
بدون من هزارسال دیگه هم
بدون کسی نمی شکنه طلسمتو
چقدر حرف مونده و نمی شنوی
چقدر راه مونده و نمی کشم
ببین کجای قصه پس زدی منو
محاله بی پناه تر از این بشم
غریبگی نکن دلم غریبه نیست
همونه که برات ستاره چیده بود
بگو که یادته بگو که یادته
همون که گفتی از خدا رسیده بود
تو شونتو نمی سپری به هق هقم
نه می گی عاشقی نه می گم عاشقم
نه تو دیگه برام اون عشق سابقی
نه من دیگه برات گل شقایقم
__________________